محمد مهدیمحمد مهدی، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

محمد مهدی پاره تنم

هفت ماهگی پاره تنم

سلام به تو غنچه باغ زندگی من و بابا پاره تنم 7 ماهه شد. عزیز دل مادر شرمندتم که بعد از 3 روز 7 ماهگیتو تبریکمی گم . الهی که من قربونت بشم. بقدری این روزا شیرین و تو دل برو شدی که نگو و نپرس. حسابی از من بابات دل میبری. نمی دونم قراره دندون در بیاری یا چی که همش سرتو می مالی به زمین و کمی بهانه گیری می کنی. قربونت بشم که اینهمه تنبلی و هنوز دندون در نیاوردی....اما اینم بگم که خوشحالم دیر دندون می یاری آخه اوندفعه از دکتر پرسیدیم و ایشون هم گفت که چقدر دندون دیر دربیاد اونقدر دندونای سالمی خواهند بود...... جونم برات بگه از این روزا.....حسابی شیطون شدی....الان 10 روزه که استاد شدی تو چهار دست و پا رفتن یعنی کافیه یه مقدار سیم یه گ...
17 مرداد 1391

مناسبت ها

سلام به تو غنچه با طراوت زندگیم....محمد مهدی عزیزم الهی که مامان به قربون تو بشه....این روزا روزای دلبری توئه....هر روز با طلوع خورشید روز زیباتو شروع می کنی ...وقتی صدای منو می شنوی همچین ذوقی می کنی که قند تو دلم آب می شه......می دونی خیلی دوست دارم؟؟؟؟ عزیز دل مادر فردا سالگرد ازدواج من و بابایی هست   این 36 مین سالگرد عروسیمونه...... من و بابای مهربونت روز چهارشنبه به تاریخ 14 مرداد 1388 بعد از یکسال عقد کرده بودن رفتیم سر خونه زندگی خودمون.تو اونروز من شدم ملکه خونه بابات و بابات شد سلطان قلب من   عروسیمون هم خیلی قشنگ بود و فقط جای تو جیگر گوشم خالی بود. همه چی عالی بود و ب...
13 مرداد 1391

پنجمین نامه مامانی

سلام به تو جیگر گوشم....محمد مهدی نازنینم عزیزم تو این نامه می خوام برات از روزای سختی که نبودی و من و بابات برای سالم و سلامت بودن تو نقشه می کشیدم و از هیچ تلاشی دریغ نمی کردیم بگم..... روزای دو نفر نصفی بودن من و بابات قشنگ بود و شیرین اما یه دلتنگی که داشت این بود که دلتنگ دیدن روی ماه تو بودیم.....من بخاطر اینکه ترم اخر بودم و ٢٤ واحد درس انتخاب کرده بودم کلی تنش و استرس داشتم...اخه می دونی گل پسرم مامانی تو یه کشاورزه.....ترم اخر هم بنا به ضرورت باید سر مزعه می شدم و با هم گروهیام می رفتیم به سر کشی و بازدید از مزارع و پروژه های کشاورزی......کلا ترم اخر هر رشته ای سخته....بله من مشغول درس خوندن بودم و طفلکی بابایی مواظب م...
12 مرداد 1391

چهارمین نامه مامانی

سلام به گل پسر خودم خوبی مامان؟ مامان بدقولتو ببخش می دونم که خیلی دیره برای نوشتن این نامه ها اما باور کن اینقدر مشغول بودم که شرمنده تو پاره تنم شدم خب عزیزم قرار بود برات از روزایی که تو دل مامانت بودی و پاره ای از تنم بودی بنویسم   خب اولشو برات گفتم اما حالا می خوام برات از روزی که خانواده بابات فهمیدن که شما قراره به جمع ما اضافه بشی بگم..... بعد از اینکه به بابات گفتم بابات گوشی موبایلشو برداشت و به حالت کاملا تابلو به عمه ات زنگ زد( نفسم تو فقط یه عمه داری) بعد از چند بار زنگ زدن و جواب ندادن های عمه ات بالاخره بابات موفق شد تا با خواهرش حرف بزنه.....عمه جونت کمی حال ندار بود و برای همین دیر جواب داد....
6 مرداد 1391

6 ماهگی محمد مهدی

سلام گل پسر ناز مادر اینروزا روزای شلوغی توئه منم با زبون روزه از پس تو فسقلی بر نمی یام....فکر کنم می خوای دندون در بیاری خیلی بی قرار شدی و کمی بهانه گیری داری....قربونت بشم 5 روزه که کامل به تنهایی می شینی و با خودت بازی می کنی....الهی که  مامانت قربونت بشه کلی هم تلاش می کنی که خودتو بلند کنی و وقتی که چهار دسصت و پا حرکت می کنی زحمت می کشی تا بتونی رو پاهات بیاستی اما نازنینم هنوز زوده برات.....دیگه جونم برات بگه که عاشق بازی کردنی و حاضری اصلا نخوابی و از صبح تا شب باهم بازی کنیم...... فقط اینو بگم که خیلی شیرین شدی و با خندهات دل و منو بردی....خدایی خیلی جیگری اینم از عکس تو ناز پسرم که اولین عکست تو نی نی وب...
5 مرداد 1391

افتتاحیه

سلام امروز اولین روز از شروع وبلاگ نویسی برای تو گل پسر نازمه.....تا قبل از این خاطرات تو رو تو وبلاگ خودم می نوشتم اما تصمیم گرفتم که یه وبلاگ اختصاصی برات درست کنم برای خود تو و خاطرات تو و روزهای شیرینی که کنار تو دارم. این پست افتتاحیه وبلاگ توئه محمد مهدی خیلی دوست دارم       ...
5 مرداد 1391

سلام

سلام سلام سلام بالاخره من بدنیا اومدم بله من محمد مهدی کوچولو روز چهارشنبه ۱۴ دی ماه سال ۱۳۹۰ شب ساعت ۱۱:۳۰ دقیقه تو بیمارستان دکتر صولت ارومیه پا به این دنیای خاکی گذاشتم. موقع تولدم با یه وضعیت اورژانسی مامانمو شوکه کردم و اینقدر عجله داشتم که منتظر نشدم تا بابام هم برسه و بتونه موقع تولدم پیش من و مامانم باشه.... کلی هم خاطر خواه داشتم فکر کن شب ساعت ١١:٣٠  موقعی که از اتاق عمل اومدم بیرون زیر نور فلاش دوربین ها و نگاههای سنگین بزرگترا و کلی گوشی موبایل احساس غربت کردم اما نگو همه اونها خانواده من بودن و به انتظار من ١ ساعت قدم رو رفتن.... راستی وقت تولد ٥٢ سانتی متر قدم بوده و وزنم هم ٣کیلو ٦٠٠ گرم بوده دور سرم ...
15 دی 1390

سومین نامه مامانی

سلام به گل پسر خودم. خوبی مامانی؟ الهی مامان به قربون قد و بالات بره. خوشگلم یه چند وقته که ناجور باهام برخورد می کنی ......یه طوری لگد نثارم می کنی که از دردش فقط یه آآآآآآآآآخ بلند می تونم بگم. شیطونکم تو از الان اینجوری شلوغ باشی خدا به داد من برسه در آینده .دیشب موقع خواب بابایی دستش رو شکم من بود تا تو رو حس کنه( بین خودمون باشه اولین بار بود که می خواست حست کنه) قربون تو بشم شما هم کم نذاشتی و چهار پنج تا حسابی شو نثار مامانت کردی که از شدت ضرباتش من خندم گرفته بود و بابات هم اولش ترسید اما اینقدر ذوق کرده بود که تا صبح دستش رو از رو شکمم بر نداشت. هی منو بوس می کرد   که بمیرم خیلی ضربش شدید بود من یه جوری شدم تو چی می کشی.......
15 آبان 1390

دومین نامه مامانی

سلام پسر نازم خوبی مامانی من؟ الهی من قربونت بشم .....نمی دونی که چقدر دوست دارم....... عزیز دلم می خوام کمی از قبل ها برات بگم....از اون روزایی اولی که فهمیدیم یه نی نی کوچولو قراره بعد از چند ماه وارد زندگیمون بشه..... خرداد ماه بود که من یکمی حالم مناسب نبود و احساس ضعف و ناخوشی می کردم. همه اینا رو به حساب استرس و تنش های عصبی که داشتم می زاشتم.....از وقتی فرجه هام شروع شده بود من رفته بودم تهران خونه مامانی و بابایی شما....اونجا هم همه می گفتن رنگت یه جوری شده چرا اینقدر بی حالی اما کسی حدس نمی زد که همه اینا اعلام وجود کردن شما گل پسر منه..... تا اینکه یه روز رفتم دکتر و اونم برام یه سری چکاپ نوشت و...
20 مهر 1390

اولین نامه مامانی

سلام پسر نازنینم خوبی مامان جون؟ وای چقدر دلم می خواد زود بدنیا بیایی و ببینمت.الان ما تو هفته ۲۳ هستیم ۲۳ هفته و ۴ روز....وای خدا تا هفته ۳۸ نمی دونم می مونم یا نه...... عزیزم من و بابات خیلی دوست داریم.....نمی خوام تو این نامه اولی که برات می نویسم از غم و غصه هام حرف بزنم....فقط می خوام اینو بدونی که خیلی دوست دارم و خیلی به فکرتم....تمام تلاشمو می کنم که جات راحت باشه و بهت خوش بگذره ...
29 شهريور 1390
1